عشق مانیایی
متن زیر در تاریخ86/5/15، ساعت: 3:12 صبح نوشته شده است.
¤ ناناالان خوابی؟؟؟ خوابم نمی بره ....همیشه این موقع ها بهت زنگ می زدم احساس خوبی ندارم همش چشمام پر اشک می شه حالم خوب نیست می خوام جیغ بزنم من نمی خوام سرنوشتم این جوری باشه نمی خواااام... خدایاااا....کاشکی یه جوری بهم میگفتی که حد اقل تو باهامی خیلی احساس تنهایی می کنم ...احساس می کنم هیچ کس و ندارم...خدایا من بد بودم؟؟؟ من که بهت همیشه می گفتم بهم کمک کن که بد نباشم مگه خودت نگفتی اکه واقعا بخوایم خوب باشیم کمکمون می کنی پس چرا این جوری کردی؟؟؟مگه دوسم نداشتی؟؟؟من که همیشه دوست داشتم همیشه وقتی از همه نا امید می شدم می گفتم باز تو رو دارم ولی اندفعه نمی دونم چرا احساس می کنم باهام نیستس اگه باهامی چرا همش اشکام تند تند میان ان گار نمی خوان تموم شن هیچ کس نمی دونه من چمه الانم فقط تو صدای گریه هام و می شنوی مانی که حتما الان به یاد عشقش خوابیده مامانمم الان پیش خواهر برادرش خوشه بابام خوابیده محمدم خوابیده دوستامم همشون خوب و خوشن الانم حتما خوابیدن ...فقط تویی که من و می بینی...اگه هر روز انقد دلم براش تنگ بشه و هر روز بخوام 2 کیلو لاغر بشم دیگه فک نکتم تا اخر ماه چیزی ازم باقی بمونه...من نمی دونم کی می خوام بمیرم تازه الان 19 سالم تموم شده فک کنم یه 10 20 سالی باید زجر بکشم...اگه می دونستم نمی تونم صدای مانی و بشنوم حد اقل می گفتم بهت از عمرم بگیر بده به اونایی که به عشقشون رسیدن و حالا حلاها می خوان زندگی کنن ...خوش به حالشون ....یه لحظه خودم و می زارم جای دختره می خوام جیغ بزنم از خوشحالی شاید اگه به جاش بودم از صبح تا شب فقط شکر می کردم کاشکی می شد بهش بگم چقد خوشبخته خدا کنه لیاقتش وداشته باشه چون مانی عین فرشته ها می مونه مهربون و رویایی....به قول خودش فقط با من مهربون نبود ولی من مانی اخموم و هم دوس داشتم خیلی واااای دلم خیلی تنگ شده قراره اندفعه برای اخرین بار زنگ بزنم و خدافظی کنم دوس دارم دیر تر خدافظی کنم...هیچ کس نمی فهمه چقد سخته دارم می میرم...
¤ نویسنده: شینا
خانه
شناسنامه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
RSS
کل بازدیدها: 7929
بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
درباره خودم
لینک به وبلاگ
ْآرشیو یادداشت ها
اشتراک در خبرنامه