پس چرا یادم نمی ره خسته شدم خدایا این چه مصیبتی بود اخه چرا پس نمی شه احساس می کنم نمی تونم نفس بکشم توی یه باتلاق گیر افتادم هر چی دست و پا می زنم که بیام بیرون بیشتر فرو می رم من خیلی اشتباه کردم قول می دم هیچ وقت عاشق نشم چون مزخرف ترین تجربه تو زندگیم بود ...وتلخ ترین کابوس کاشکی اولین تجربم بد ترین تجربم نبود بعضیام شانسشون این جوریه دیگه نمی دونم چه گناهی به درگاه خدا کردم یادم نمی یاد کسی برام اه کشیده باشه همیشه با همه خوب بودم حتی در سخت ترین شرایط لبخند زدم ولی تلخ ...باشه اشکالی نداره خدایا اگه تو دوست داری من این طوری باشم من حرفی ندارم...فقط یادت باشه که من همه چی رو سپرده بودم به دست تو...چون خودم هیچ قدرتی در این مورد نداشتم باشه ... فقط چیزایی که بهم دادی ازم نگیر من دیگه چیزی ازت نمی خوام ...من نمی گم بهم کمک نکردی چرا چون احساس می کنم شاید خیلی بد شانس بودم و زندگیم ان قدر گند بود که تازه این همه کمک کردی این طوری شده چه برسه به این که نمی کردی ولی من می خواستم خوب زندگی کنم هیچ توقعیم نداشتم ولی دوست نداشتم این طوری می شد تو می گی هر ستمس که به ما می رسه خودمون باعث و بانیشیم خیلی خوب من ازت خواستم بهم کمک کنی که نزاری به خودم ستم کنم من اصلا یه بنده ی بی استعدادم دیگه هیچ حرفی ندارم نمی خوام زود قضاوت کنم البته خیلی گذشته ولی من امیدوارم همیشه امیدوار بودم نسبت به همه چی الانم امیدوارم ولی نمی دونم به چی شاید امیدوارم که هیچ وقت عاشق نشم دوست دارم دوباره همون دختری بشم که نگاه کردن تو چشم یه پسر غریبه یا حتی اشنا رو هم مساوی با از دست رفتن غرورش می دونست وای اصلا باورم نمی شه دوست ندارم یادم بیاد همه چی دوباره ولی قسم می خورم که دیگه هیچ وقت غرورم و از دست ندم ودوست ندارم هیچ وقت عاشق بشم از مردا خوشم نمی یاد ادمای خوبی نیستن حتی اون خوب خوبشم بده ذاتشون این طوریهنمی شه درستشون کرد احساس می کنم یه نفرت سنگین از مردا رو دلم مونده و دوست ندارم هیچ وقت پاکش کنم
¤ نویسنده: شینا
پیام های دیگران